گلهای جاویدان ۸۵

      
       
       
دکلمه: روشنك       
 

به چه كار آیدت زگل طبقی  

گل همین پنج روز و شش باشد  

از گلستان من ببر ورقی

وین گلستان همیشه خوش باشد

 
      سعدی (گلستان مثنوی بحر حفیف) 
       
  صاحبدلانی خواستار آن شده اند که از چگونگی پیوستن مولانا به شمس تبریزی بگوییم و از اثر و نفوذ کلام او در جلال الدین سخن به میان آوریم. در این زمینه روایات بسیار است. روایاتی که از سینه به سینه سپرده شده و به ما رسیده یا آنکه چون حکایتی فِسانه وار گاه بر صفحه ای مسطور و گاه در حواشی و مقدمۀ مثنوی معنوی منظور گردیده است. خلاصه آنکه مولانا جلال الدین محمد بلخی خراسانی که مولوی اش نامید، پس از آنکه به جانشینی پدر بر مسند علم و تدریس تکیه زد مدت نه سال در مصاحبت سید برهان الدین ترمذی به ریاضت و تزکیۀ  نفس پرداخت و پس از او هم مدت پنج سال در مجاهدت بسر آورد وچون به کمال شیخی رسید تعداد مریدانش از ده هزار کس گذشت وهمگی وی را چون خورشیدی تابناک به  پیشوایی و استادی در شریعت و طریقت بشناختند و قطبش نامیدند و به درک فیض از محضرش سرافراز بودند. گویند مجلس تدریس و ارشاد او همچنان تا به سال ۶۴۲ ادامه داشت که روزی در خان شکرریزان قونیه او را با قلندری دیداری دست داد که نمد سیاه  می پوشید و شمس الدین محمد ملک داد نامش بود و مشهور به کامل تبریزی. این دیدار چنان اثری در وجود جلال الدین واقع گذاشت که از آن پس با هرچه جز او بود بگسست و به او پیوست:  
       
       
 

شیخ استاد گشت نوآموز  

منتهی بود مبتدی شد باز   

رهبرش گشت شمس تبریزی

درس خواندی به حدمتش هر روز

مقتدا بود مقتدی شد باز

آن که بودش نهاد خون ریزی

 
      سلطان ولد( مثنوی ابتدا نامه)
       
       
  و نیز گویند روزی شمس به هنگامی وارد شد که مولانا مشغول تدریس بود و طلاب دورو برش نشسته و کتابها به روی زمین پراکنده بود. شمس با اشاره ای به کتب پرسید اینها چیست؟ مولانا با بی اعتنایی و به اختصار و ایجاز گفت تو این ندانی .هنوز از این سوال و جواب چیزی نگذشته بود که شعله ها از کتب زبانه کشید. مولانا در شگفت شد و از اصحاب پرسید علت چیست آتش از کجاست. تو نیز این ندانی جوابی بود که مولانا از شمس شنید. جلال الدین در دم برخاست و از پی شمس برفت و از آن پس ترک درس نمود. این روایات گرچه از نظر مضمون تناقض فاحش دارد ولی چون در نتیجه دقیق شویم این سه روایت را با سایر حکایاتی که در این مورد از مریدان و اصحاب باقی مانده نتیجه یکی است و همگی مُشعِر برآن است که مولانا در اولین دیدار دفعتاً مفتون شمس گردیده؛ دفعتاً ترک ماسوای او گفته و چنانچه در صدر مقال اشارت است دفعتاً از همه کس گسیخته و به شمس پیوسته است. آشفتگی مولانا نسبت به شمس به حدی بود که مریدان زبان به ملامت مولانا و بدگویی شمس گشودند، ولی جلال الدین را توجهی به ملامت مردم نبود و اعتنایی نداشت که درباره اش چه ها می گویند.  
       
       
 

ای خردمند زما دور که ما مستانیم  

عشق بازی و هوس کار خردمندان نیست  

کار ما با تو به یک جرعه نمی آید راز  

مردم از ورطۀ دریای ملامت رَستند 

از ملامت چه خبر عاشق سرگردان را  

مستمندیم و از این بی خبری می طلبیم

بزن ای مطرب از آن پرده که در رقص آییم  

به یکی جرعه ز تو عقل و خرد بـِستانیم

عاشقانیم و از این بی خبر و حیرانیم

نسبتی نیست که تو هشیاری و ما مستانیم

ما همه کشتی خود سوی ملامت رانیم

بی ملامت سر از این راه کجا گردانیم

دردمندیم و از آن در طلب درمانیم

بده ای ساقی از آن باده که جان افشانیم

 
      منسوب به مولانا (غزل)
       
       
  شمس از قونیه برفت و چون مریدان پریشانی و بی اعتنایی مولانا را بدیدند بهاء ولد یکی از فرزندان او را با جمعی روانه نمودند تا شمس را از دمشق و یمن بازگردانند.     
       
       
 

بروید ای حریفان بِـِکشید یار ما را 

به مبارکیّ و شادی چو نگار من درآید   

چو جمال او بتابد چه بُوَد جمال خوبان؟ 

برو ای دل ِسبک روْ به یمن به دلبرمن 

به من آورید آخر صنم گریز پا را

بنشین نظاره می کن تو عجایب خدا را

که رخ چو آفتابش بـِکُشَد چراغ ها را

برسان سلام و خدمت تو عقیق بی بها را

 
      مولانا( غزل، دیوان شمس)
       
  شمس بازگشت و مریدان توبه ها کردند و مولانا جذبه و شوق دیرین بازیافت.  
       
 

شاد آمدی شاد آمدی ناگه زدر باز آمدی  

خوش بینمت خوش بینمت ماه پریوش بینمت

زاری کنان زاری کنان پیش رخ تو بیدلان 

بنشین و خوش بنشین و خوش چون محرم راز آمدی

دوری مگر دوری مگر با شیوۀ ناز آمدی

چون بلبل و گل ناگهان با برگ وبا ساز آمدی

 
       
    دوری مگر دوری مگر با شیوه و ناز آمدی  
       
 

زاری کنان زاری کنان پیش رخ تو بیدلان  

صبری بکن صبری بکن یا جامۀ صبری بده   

چون بلبل و گل ناگهان با برگ وبا ساز آمدی

چون یوسف مصری دگر با قدر و اعزاز آمدی

 
      منسوب به مولانا (غزل)
       
  اما دیری نگذشت که بار دگر آتش رشک زبانه کشید و توبه مریدان بسوخت و شمس زمزمه رفتن آغاز کرد. مولانا فکرش پیرامون انصراف شمس از ترک قونیه بود و ذکرش چنین  
       
       
 

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو   

هست طومار دل من به درازیِّ ابد

که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

بر نوشته زسرش تا سوی پایان «تو مرو»

 
      مولانا( غزل، دیوان شمس)
       
آواز: عبدالعلی وزیری     
 

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو 

آفتاب و فلك اندر كـَنـَفِ سایۀ تست       

ای كه دُرد سخنت صافتر از طبع لطیف

كه مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

گر رود این فلك و اختر تابان تو مرو

گر رود صِفوت این طبع سخن دان تو مرو

 
      مولانا( غزل، دیوان شمس)
       
تصنیف و آواز: عبدالعلی وزیری    
 

با تو هر جزو جهان باغچه و بُستان ست  

هجر خویشم مَنَما  هجر تو بس سنگدل ست 

اهل ایمان همه در خوفِ دم خاتمت اند 

کی بُوَد ذرّه كه گوید كه «تو مرو ای خورشید»  

لیك تو آب حیاتی، همه خَلقان ماهی   

در خزان گر برود رونق بُستان تو مرو

ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو

خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو

كی بُوَد بنده كه گوید به تو سلطان «تو مرو»

از كمال كرم و رحمت و احسان تو مرو

 
      مولانا( غزل، دیوان شمس)
       
گوینده: روشنك      
  این هم گلی بود جاویدان از گلزار بی همتای ادب ایران، گلی كه هرگز نمیرد. شب خوش.  
       


Back to programme page