گلهای جاویدان ۹۶

           

دکلمه: روشنک

         

 

به چه کار آیدت ز گل طبقی

گل همین پنج روز و شش باشد

به چه کار آیدت ز گل طبقی

گل همین پنج روز و شش باشد

 
       

سعدی( مثنوی در بحر خفیف)گلستان

           
گوینده: علی دشتی        

در عرصهٔ گویندگان بزرگی كه تاریخ پر افتخار ادبی ایران را آفریده اند و آن را از پُرمایه ترین ادبیات جهان ساخته اند «جلال الدین محمد» شأن خاصی دارد، از مجموع روایاتی كه در اطراف وی پدید آمده است سیمای ملیح و تابناكی بر ما تجلی می كند كه از صف بشر های آلوده دور و به حریم انبیاء مرسل نزدیك می شود. كتاب عظیم الشان مثنوی از حیث انبوهی مطالب و تراكم مفاهیم دقیق عرفانی در سراسر جهان بی همتا و دیوان غزلیات او كه به دیوان شمس تبریزی معروف شده است از شور و تلاطم احساس در ادبیاتِ توانگر ما بی مانند است. از خلال این دو كتاب ارجمند روح پر گنجایشی در برابر ما گسترده می شود كه سایه شك و بد بینی، لكۀ كینه و خود خواهی، نقطه های تاریك تعصب و جمود در آن نیست و مقتضیات زندگی حقیر انسانی او را زبون نكرده است. در آیینه روح بزرگ او با همه شفافی صورت شَر و بدی نمی افتد. بر عكس، هر چه زیبایی و خوبی است در آن منعكس می شود. زشتی و پلیدی را در دایرۀ زندگانی او راه نیست، از وجود او پیوسته عشق بخوبی می تابد و هر چه در شعاع آن واقع است گرم و روشن می كند. زیرا عشق او از تمام كیفیت های علایق زمینی و بشری مُنَزَه است. او به زیبائی مطلق و غیر محض عشق می ورزد. در جان وی جهش برگشت ناپذیری بسوی نور و حیات جاویدان مشاهده می شود و در فضای بی انتهای خوبی و زیبایی به پرواز آمده است. به همین دلیل از مُهیب ترین و چاره ناپذیرترین حوادث زندگی در جان او نگرانی و هراسی نیست، هنگامی كه بشر عاقل و متفكر از مرگ اندیشناك و در رنج است او مرگ را گشایش در زندان فرض می كند.

           
 

آزمودم مرگ من در زندگیست

آزمودم مرگ من در زندگیست

 
       

مولانا:مثنوی

           
 

بر سر گور بدن بین روح ها رقصان شده

تا ببینی صد هزاران خویشتن بی خویشتن *

 
        مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل
           

 

 

همه دلها نگران سوی عَدَم

این همه لشكر اندیشۀ دل

زتو تا غیب هزاران سال است

این عَدَم نیست كه باغ اِرَم است

زسپاهان عَدَم یك عَلَم است

چون رَوی از ره دل، یك قدم است

 
       

مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل

           

جلال الدین محمد شاید بیش از هر گوینده دیگری شعر گفته باشد. اشعار وی از غزل و رباعی و مثنوی از هفتاد هزار بیت تجاوز می كند وبی شُبهه یكی از پر حاصل ترین قریحه های دنیا بشمار می رود. احاطه وی بر معارف عصر خود و تسلط او بر دو زبان فارسی و عربی قابل تردید نیست، ولی آنچه وی را از سایر شعرا متمایز می كند نه كثرت اشعار است و نه وفور معلومات، بلكه وجه سبع و سبوق در گنجایش روح مواج و در پهناوری مسائل غیر ارادی اوست. گاهی در باغ زیبایی گردش می كنید؛ باغ با صفا و دل انگیزی كه دست ماهر باغبانان خوش ذوق آن را آراسته است. انواع درختان سایه گستر را در آن به بار آورده چمن های مُنَقّش و خیابان های مشبك از سایه و نور احداث كرده است. تپه های گل، سایه بان های سبز و معطر ترتیب داده، آب نماهای شفاف و درخشان را به ترنم در آورده است. در این باغ با تفنن راه می روید، نقش و نگار آن چشم شما را نوازش و جانتان را منبسط می كند، ولی هیچگونه هراس و غموس و ابهامی دل شما را به طپش نمی اندازد. اما گاهی سر و كار با جنگل كهنسالِ انبوهی، با جنگل بكر و ناپیدا حدودی می افتد كه قوه نامیه آن تحت سلطه و تفنن موجود بشری نیست. طبیعت توانگر و مُسرف، طبیعت قادر و حدود نشناس، طبیعت سركش و نظم ناپذیر آن را در طی اعصار ببار آورده است. پُر است، سرشار است، نامحدود است، لبریز از حیات و حركت است، درخت های غول پیكر خارج از هر قاعده و نظمی به طرف آسمان بیرون جسته اند، بوته ها و علف ها و پیچك ها جایی را تهی و فارغ نگذاشته اند. خط راهی و نشان راهنمایی دیده نمی شود، جنگلی پر از حیات، حیات هوسناك و سركش، لبریز از سكوت پر همهمه، همهمه پرندگان و حشرات و جانداران مجهول، جنگلی پر از غموض و سایه، پر از روشنایی هایی كه تاریكی را بهتر نشان می دهد. تفاوت روح جلال الدین با سایر شاعران از این قیاس است: دیوان غزلیات سعدی و دیوان شمس تبریزی را از روی این معیار می توان سنجید. در افق پهناور وجود جلال الدین ابرها به اشكال گوناگون ظاهر می شود. هر لحظه این اشكال به اشكال دیگر برمی گردند. نور خورشید با این ابرها بازی تمام نشدنی و مستمری دارد. هر دم رنگ تازه ای می آفریند، چشم از این همه تنوع شكل و گوناگونی الوان بدیع خسته نمی شود. آنچه او می گوید مفاهیم متداول و معمولی نیست. در دو كتاب مثنوی و دیوان شمس تبریزی روح او گسترده است. آنچه در این دو دریای مواج می بینیم انعكاس فضای پر ابر، پر باد، پر ستاره و پر رعد و برق جان اوست. بسیاری از غزل های دیوان شمس تبریزی كه از شور و هیجان لبریز است یا صحنه سازی های غامضی كه ما را به حیرت می اندازد ناشی ازین كیفیت است، گویی یك نوع مكاشفه یا اشرافی باعث سرودن آنها شده است. عرفان و تصوف در زبان مولانا صورت فرضیه های خشكِ فلسفی را از دست داده و در سیمای جذاب عشق ظاهر می شود. وقتی می خواهد از این لطیفه عرفانی دم زند كه جهان هستی معلول ذات واجب الوجود است به استدلال و تنظیم صغری و كبری نمی پردازد. اندیشه به صورت یك غزل عاشقانه و متُرنم بیرون می آید.

           

 

 

گل خندان كه نخندد چه كند

نار خندان كه دهان بگشادست

مه تابان بجز از خوبی و ناز

آفتاب اَر ندهد تابش و نور

تن مُرده كه براو بر گذری

دلم از دست غمت گشت چو چنگ

عَلَم از مشك نبندد چه كند

چونكه در پوست نگنجد چه كند

چه نماید چه پسندد چه كند

پس بدین نادرِ گنبد چه كند

نشود زنده نجنبد چه كند

نخروشد، نترنگد، چه كند

 
       

مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل

           

در هیچ كتاب توحید و علم كلامی این اطمینان و این فروغ متوالی كه از زبان جلال الدین می تابد و اندیشهٔ جان پر از قلق را در هاله ای از نور می پیچد نمی یابیم. او به قریحه فشار نمی آورد كه در ستایش ذات والی تعالی قصیده ای بپردازد. زبان او زبان ادیب جمله پردازی نیست كه صفات عظمت را برای خداوند ردیف كند. اساسا زبان او زبان حمد و ثنا نیست، زبان تزلل بنده به مالك خود نیست، زبان عشق است، زبان وجد و اشتیاق است زبان مصنوع و مخلوق و آفریدگار هم نیست، زبان سایه و شبح است. او مانند علمای كلام به استدلال دست نمی زند، زیرا می داند از عقل در دایره طبیعیات كاری ساخته است ولی آن را به ما فوق الطبیعه دسترسی نیست. دلایل عقلی همه خدشه پذیر و فرضیه ها همه قابل رخنه اند. شخص گمشده ای در بیابان تاریك بی نشانی در شب دیجور چگونه می تواند با استدلال عقلی جهت سیر خود را پیدا كند. باید برقی بتابد و تاریكی را بشكافد تا نشان و راهی پیدا شود. گویی در جان جلال الدین محمد این برق تابیده و تاریكی های متراكم را شكافته است، در كوه طور رمعانی دیده و به دنبال آن رفته است:

           

 

من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا

چون بر روم از پستی، بیرون شوم از هستی

زیر فلك اطلس هشیار نماند كس

 

سوی كوه طور رفتم حبذا لی حبذا

در گوش من آن جا نیز هیهای تو می آید

زیرا كه زپیش و پس میهای تو می آید

 

 
       

مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل

         

گاهی سیر در مثنوی و دیوان شمس به مثابه نماز است، ولی نه این نمازهای ظاهری و آری از هر گونه حقیقت و كیفیت، بلكه نمازی كه شخص از علایق حقیر مُطّلع شده و به روح شامل كائنات روی می آورد، نمازی كه نفس از شعور و مفاسد عالم ماده كناره گرفته بسوی صفا و پاكی می رود، و انسان از خود حقیر و مسكین خود بیرون آمده از زشتی ها و پلیدی های عالم حیوانی رها می شود و همانست كه خداوند در قرآن فرموده «اِن الصلاﺓ تنهی عن الفحشاء». این تاثیر ناشی از این است كه گفته های وی بر گشت صدای روح اوست و حس كرده خود را می گوید و غالبا در حال بیخودی و جذبه از وی سر می زند:

         

 

چون چنگم و از زمزمه خود خبرم نیست

در بینش دیدار چنان مستم و حیران

اسرار همی گویم و اسرار ندانم

كز نور فراغم بُوَد و نار ندانم

       

مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل

         

او با خود زمزمه هایی دارد. این زمزمه ها روح عاصی و خسته ما را در گهواره ای انداخته تكان می دهد و براو نوید می باشد. در شب پر ستاره خاموشی میان دشت بی كران و آرامی، صدای نی می پیچد. سایه اشباح و خیالات فرود می آید، در تاریكی خوابِ سنگین و لذت بخشی فرو می رویم، به روح جاوید كائنات نزدیك می شویم حقارت ها و مسكنت های زندگی را فراموش می كنیم، بیم ها و نگرانی ها ما را رها می كنند زیرا جلال الدین محمد بر ما نوید می فرستد:

         

 

 

 

همه را بیازمودم زتو خوشترم نیامد

سر خنب ها گشادم، ز هزار خُم چشیدم

چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

چو شراب سركش تو به لب و سرم نیامد

       

مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل

         

 

همچو گل سرخ برو دست دست

ای كه تو نزدیكتر از من به من

غیرت تو گفت «برو راه نیست»

همچو می ای خلق ز تو مست مست

دَم نزند پیش تو جز پست پست * *

رحمت تو گفت «بیا هست هست

       

مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل

         

او متدین و لبریز از ایمان است ولی دیانت در روح او یك نوع جذبه ایست بسوی وجود مطلق و سیر صعودی است بسوی كمال و تهذیب. دیانت در زبان وی جنبه تعلیم قواعد و سنن را از دست می دهد، از تنگنای مراسم و اركانی كه مذاهب گوناگون برقرار كرده اند بیرون می آید. مُبَدَل به صحنه های پهناوری می شود كه تمام ملل و نَحَل را در درون خود می پذیرد. عرصه جولان عدالت و آزادی و عشق و خوبی می شود. در چهارچوبه تنگی كه دكان داران مذاهب برای فكر و عقیده خود ساخته اند محصور نمی ماند. هر گونه تعصب و تحجر در ادیدا مخالف آزادی و بررش روح انسانی می داند:

         
 

دیده بگشا زین سپس با دیدهٔ مردم مرو

كآن فلانت گبرگوید و آن فلانت مرد دین

       

مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل

         

علاوه بر كثرت اشعار و روانی سیل آسای طبع و علاوه بر فراوانی تعبیرات خاص و تمثیل های تازه و شخصی كه او را از سر آمد گویندگان قرار می دهد از حیث روحانیت عظیم و شاملی كه در مولانا نهفته است جلال الدین محمد در میان گویندگان بزرگ ایران بلكه جهان نظیر و مانند ندارد.

         

آواز:مرضیه

       
 

گویند رفیقانم «از عشق بپرهیزم***

پروانه دمسازم، می سوزم و می سازم

از عشق بپرهیزم، پس با چه در آمیزم

از بی خودی و مستی می افتم و می خیزم

دکلمه:روشنک

       

 

پروانه دمسازم ، می سوزم و می سازم

فردا كه خلایق را از خاك بر انگیزند

گر دفتر حُسنت را در حشر فرو خوانند

از بی خودی و مستی می افتم و می خیزم

بیچاره من مسكین از خاك تو بر خیزم

اندر عَرَصات آن روز شوری دگر اندازم

آواز: مرضیه

       
  گر دفتر حُسنت را در حشر فرو خوانند اندر   عَرَصات آن روز شوری دگر اندازم
        مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل
         

دکلمه:روشنک

       

 

اندر عَرَصات آید شمس الحق تبریزی

وقت آن شد كه به زنجیر تو دیوانه شویم

جان سپاریم و دگر ننگ چنین جان نكشیم

من خاك سر كویش با مشك بیامیزم

بند را بر گـُسلیم از همه بیگانه شویم

خانه سوزیم و چو آتش سوی مُغخانه شویم

       

مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل

گوینده: پیمان

       

 

وقت آن شد كه به زنجیر تو دیوانه شویم

جان سپاریم و دگر ننگ چنین جان نكشیم

بند را بر گـُسلیم از همه بیگانه شویم

انه سوزیم و چو آتش سوی مُغخانه شویم

       

مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل

         

آواز: عبدالعلی وزیری

     

 

وقت آن شد كه به زنجیر تو دیوانه شویم

جان سپاریم و دگر ننگ چنین جان نكشیم

گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم

در رخ آیینه عشق زخود دَم نزنیم

ما چو افسانه دل بی سرو بی پایانیم

گر چه شاهیم برای رخ تو راست شویم

بند را بر گسلیم از همه بیگانه شویم

خانه سوزیم و چو آتش سوی مُغخانه شویم

ور چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

مَحرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم

تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

تا بَرین نطع زفرزین تو فرزانه شویم

        مولانا:(دیوان شمس تبریزی)غزل
         

روشنك

       

این هم گلی بود جاویدان از گلزار بی همتای ادب ایران، گلی كه هرگز نمیرد. شب خوش.

 
         
         

(دیوان شمس تبریزی به تصحیح فروزانفر)

     
       

*تا بدیده صد هزاران خویشتن بی خویشتن

     

**ای كه تو نزدیكتر از دم به من

دَم نزنم پیش تو جز پست پست

 

***گویند رفیقانم «از عشق نپرهیز؟»

     


Back to programme page