گلهای جاویدان ۱۳۶

دکلمه :روشنك

گلهای جاویدان

به چه كار آیدت زگل طبقی

گل همین پنج روز و شش باشد

از گلستان من ببر ورقی

وین گلستان همیشه خوش باشد

سعدی: گلستان (مثنوی در بحر خفیف)

گوینده:دكتر لطفعلی صورتگر

در اواخر قرن پنجم هجری خانواده ای ایرانی از كوهستان های خوش آب و هوای كردستان و عراق ِ عجم برای تجارت راه شهرهای فارسی زبان آذربایجان و ارسنجان را پیش گرفتند و در شهر گنجه كه در آن روزگار در قلمرو اتابكان آذربایجان بود رحل اقامت افكندند. یوسف رئیس این خانواده كوچك از مسلمانان متدین و پاك نهاد ایران بود كه در اطاعت و تبعیت از قوانین و سنن رسول اكرم بسیار مقید بود و در رفتار و كردار خویش دقیقه ای از آنچه برای مرد مسلمان ضروری است فروگذاری نداشت. اما چون فرزند ایران بود و در فلات وسیع و كوهستانهای زیبای این سرزمین زندگانی كرده بود روحی گشاده و دلی عاشق پیشه و رامش طلب داشت و رگ جانش با سیم های تار و ارغنون و عود و نای چوپانان دیار ما كه از فراز تَل های خرم، گوسفندان خود را به چرا راهبری می كنند آشنایی داشت و از همین روی زنی از طوایف كُرد گرفته بود. زنان كُرد در طنازی و زیبایی مشهورند. اینان در آغوش كوه های الوند و در میان مراتع خرم و با صفا و چمن های مخملی آن، چشم به دیدار آفرینش گشوده و از كودكی روی همین دیبای ملون طبیعت و بساط زیبای آن -

بساطی سبز چون جام خردمند

شقایق سنگ را بتخانه كرده

هوایی معتدل چون مهر فرزند

صبا جعد چمن را شانه كرده

با نغمۀ مسرت بخش رودخانه ها كه روی صخره ها می غلطند آشنایی داشته و تن را در آب زلال آن شسته اند و طبعا روحی گرم و افروخته و سری پر از عشق و سودا دارند. همین كه عصرها آفتاب سر در آغوش كوهسار می نهد، روی چمن های كنار دهكده به آهنگ نی می رقصند و به ترانه های كردی كه از شادی و تبسم لبریز است گوش می دهند و احیانا آهنگهای عاشقانه را با صدایی كه از صافی و دلكشی تا اعماق روح انسانی كارگر می شود به مدد نسیم ملایم كوهستانی به یاران و دلبندان و آشنایان همدرد خویش می رسانند. زن و شوی در گنجه به یاد سرزمین دلكش ایران خوش بودند و روزگار جوانی را با همان مهربانی و محبتی كه ویژه مردم سر زمین ماست می گذراندند. خداوند كه می خواست همه سعادتی را به این جفت روشندل و پرهیزگار عنایت فرماید به آنها پسری بخشید، اسمش را «الیاس» گذاشتند و به تربیتش پرداختند. پدر او را به استادان دانشمند شهر گنجه سپرد و خود قواعد ادب و انسانیت و رسوم آزادگی و پاكدامنی و حیا را كه از پدران خویش به ارث برده بود به او می آموخت. مادرش نیز نرم نرم گوش وی را با ترانه های دلكش كُردی و حكایات شیرین و فریبنده ایرانی می نواخت و خشكی و تحجر فلسفه و كلام و علوم دینی را با نرمی و لطافت ادبیات جبران می كرد. تا چنان شد كه جوان دانشمند ما كه با تخلص «نظامی» شهرت یافته بود در دانش و هنر و استادان نامدار روزگار خویش پهلو می زد و طبعش لطافت و جلای آب روان را بخاطر می آورد. با وصف این همه كمالات خانه نشینی پیشه كرده، روز جوانی را به عبادت و ریاضت می گذرانید و مانند میلتون (Milton) انگلیسی ایام شباب را به چشم اسرار آفرینش می پرداخت و از كنج كتابخانه خویش پای فراتر نمی نهاد و می گفت:

 

منم روی از جهان در گوشه كرده

چو ماری بر سر گنجی نشسته

چو زنبوری كه دارد خانۀ تنگ

كفی پست ِ جوین ره توشه كرده

زشب تا شب به گِردی روزه بسته

در آن خانه بُوَد حلوای صد رنگ

نظامی,مثنوی خسرو وشیرین 

      

در این انزوا منظومۀ مفصل «مخزن الاسرار» را تمام كرد و چنانكه رسم آن روزگار بود آن را به بهرام شاه فرماندار ارسنجان بخشید. فرماندار دانش پرور و هنر دوست قدر این منظومه گرانبها را كه سرتاسر حاوی نصایح و اندرز های حكیمانه است نیک دانست و استاد سخن سرای ما را به نعم خویش بنواخت، اما پادشاه دربند از وی هوشمندتر بود و برای اینكه در روح شاعر جوان آتشی بر افروزد و او را به التهاب و سوختن اندازد كنیزكی ماهروی از ساكنان دشت قبچاق به وی بخشید. نازك اندام خزری درهمان وادی ورود دل شاعر جوان را فریفته خویش ساخت و او را اسیر گیسوی تابدار خود گردانید. زاهد گوشه نشین دوشیزه را با آیین مسلمانان به عقد نكاح خویش در آورد و سالی چند كام دل از طلعت زیبای وی بر می گرفت اما جانب حیا و ادب را از كف نمی داد و عشق و پای بستی خویش را از سركشی نگاه می داشت زیرا مردم دیار ما در زناشویی معتقد به تظاهر نیستند و اگر همسر خویش را از جان بیشتر دوست دارند این علاقه را آشكار نمی كنند؛ مبادا حرمت خانواده بشكند و قواعد ادب و احترام كه نزد اهل بیت از مراعاتش گریزی نیست به خاك افتد. اما روزگار كه با آزدگان همواره كینه ای دیرینه دارد بر سعادت این گوشه نشین ِآزاده حسد برد و زندگانی او را زهر آگین ساخت:

 
غباری بر دمید از راه بیداد

بر آمد ابری از دریای اندوه

شبیخون كرد بر نسرین و شمشاد

فرو بارید سیلی كوه تا كوه

نظامی,مثنوی خسرو وشیرین

      

دلارام قبچاقی را بیماری مرگ در رسید و در آغوش همسر خویش دیده فرو بست و دیگر نخواست به دست مردم چشم از رخ وی گلی چیده و مرادی طلبیده باشد.

 

شاعر جوان از این مصیبت شكسته دل و نومید روزها بر سوك محبوبه جوانمرگ خویش دامن را با خونابه تر می كرد و شبها با اختران آسمان ناله ها و شكایت ها داشت و عاقبت تسلی خاطر را در آن دید كه به یاد آن لعبت طناز داستانی بپردازد و شمه ای از تعلقات خاطر و نا كامی های خویش را در آن حكایت بگنجاند و بدین منظور داستان «شیرین و خسرو» را در ظرف یكی دو سال پرداخت. این داستان كه بزرگترین و دل انگیز ترین و پر شورترین حكایات عاشقانه ایرانی است دل هایی مانند سنگ را متاثر ساخته و چشمهای خشكیده ای را گریانیده است زیرا سخنان سوزناك نظامی از دل نومید وی بر می خیزد و مانند آتشی جان ها را گرمی و التهاب می دهد. از همان نخستین بیت كه شمایل شیرین از قلم سحر آفرین نظامی جان می گیرد مانند آن است كه گل اندام قبچاقی پیش روی او نشسته و مو به مو زیبایی خویش را مورد توجه شاعر دل شكسته قرار داده است. نومیدی ها ، مداراها، نازها، بی وفایی ها و دوری ها مانند پرده های گوناگون عارض آن ماهروی را می پوشاند تا در پایان، پرده سیاه مرگ تن نازنین وی را گرفته و از نظر ناپدیدش می سازد. خود نظامی نیز از این معنی غافل نیست و اشعاری كه در هنگام مرگ شیرین می سراید مانند آن است كه با خون بر صفحه ترسیم یافته باشد چنانكه خود می فرماید:

 
در این افسانه شرطست اشک راندن

به حكم آن كه آن كم زندگانی

سبك رو چون بت قبچاق من بود

همایون پیكری نغز و خردمند

پرندش دَرع و از دَرع آهنین تر

سران را گوش بر مالش نهاده

چو تركان گشته سوی كوچ محتاج II

گلابی تلخ بر شیرین فشاندن

چو گل بر باد شد روز جوانی

گمان افتاد خود کآفاق من بود

فرستاده به من دارای دربند

قباش از پیرهن تنگ آستین تر

مرا در همسری بالش نهاده

به تركی داده رختم را به تاراج

نظامی,مثنوی خسرو وشیرین

      

شاعر نامدار ایران را بر گردن ارباب ذوق و ادب منت هاست زیرا تمام گویندگان پس از وی از خوان نعمت ذوق سرشار او نواله ها خورده اند و از سرچشمه فیاض طبعش جرعه نوشی ها كرده اند و كیست كه آن داستان سوزناك را تا به آخر خوانده باشد و همین كه آب چشمش خشكید، این شعر حكیم را به خاطر نیاورد:

 
كه احسنت ای زمان و ای زمین زِه عروسان را به دامادان چنین ده

نظامی,مثنوی خسرو وشیرین

آواز : غلامحسین بنان

چو چشم شوخ او فرهاد را دید

دلش در كار شیرین گرم گشته

از آن آتش كه در جان و جگر داشت

به یاد روی شیرین بیت می گفت

سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد

به دستش دشنۀ پولاد را دید

به دستش سنگ و آهن نرم گشته

نه از خویش و نه از عالم خبر داشت

چو آتش تیشه می زد كوه می سُفت

زبان بگشاد و خود را تنگدل كرد

        شاعر ناشناس (مثنوی)  
             
دکلمه:روشنك        
             
 

دریغا هر چه در عالم رفیق است

چه بد كردم كه با من كینه جوئی

شبی خواهم كه بینی زاریم را

گر از پولاد داری دل نه از سنگ

مرا در عاشقی كاری ست مشكل

چو در بیداری و خواب این چنینم

تو را تا وقت سختی هم طریق است

بد افتد گر بَدی كردم نگویی

سحر خیزی و شب بیداریم را

ببخشایی بر این مجروح دلتنگ

كه دل بر سنگ بستم سنگ بر دل

پناهی به زتو خود را نبینم

   
       

نظامی,مثنوی خسرو وشیرین

 
             
آواز: حسین قوامی        
             
 

مرا در عاشقی كاریست مشكل

مرا عشقت چو موم زرد سوزد

اگر صد سال در چاهی نشینم

مكن با یار یكدل بی وفایی

كه دل بر سنگ بستم سنگ بر دل

دلم بر خویشتن زین درد سوزد

كسی جز آه خود بالا نبینم

كه كس با كس نكرد این ناخدایی

   
        نظامی,مثنوی خسرو وشیرین  
             
گوینده: روشنك
         
             

این هم گلی بود جاویدان از گلزار بی همتای ادب ایران، گلی كه هرگز نمیرد. شب خوش.

   
             
             
             


Back to programme page