برگ سبز ۲۳۳
گوینده: روشنک | |||||
آخر از غیب دری بر رُخ ما بگشاید بر دل از هیچ طرف باد نشاطی نوزید نگشاید دل ما تا نگشایی خم زلف میکشم آه که بگشا رُخ گلگون اما |
دگران گر نگشایند، خدا بگشاید یا رب این غنچة پژمرده کجا بگشاید زلف خود را بگشا، تا دل ما بگشاید این گلی نیست که از باد صبا بگشاید |
||||
هلالی جغتایی (غزل) | |||||
دکلمه: روشنک | |||||
ای لبت باده فروش و دل من بادهپرست هر که چون ماه نو انگشتنما شد در شهر |
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست همچو ابروی تو در بادهپرستان پیوست |
||||
خواجوی کرمانی (غزل) | |||||
دکلمه: روشنک | |||||
تو مپندار که از خود خبرم هست که نیست آنچنان در دل تنگم زدهای خیمة انس |
یا دلم بستة زلف سیهت نیست که هست که کسی را نَبُوَد جز تو درو جای نشست |
||||
خواجوی کرمانی (غزل) | |||||
دکلمه: روشنک | |||||
همه را کار شراب است و مرا کار خراب شیوة چشم تو تا بادهفروشی باشد |
همه را باده به دست است و مرا باد به دست نتوان گفت به خواجو که مشو بادهپرست |
||||
خواجوی کرمانی (غزل) | |||||
آواز: عبدالوهاب شهیدی | |||||
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داند وقت است گر از پای در آیم که همه عمر سوز دل یعقوب ستم دیده ز من پرس ما بیتو به دل بر نزدیم آب صبوری ترسم، ترسم که نمانم من از این درد و دریغا زنهار که چون میگذری بر سر مجروح بخت این نکند با من سرگشته که یک روز در حسرت آنم که سر و مال به یکبار سعدی تو در این بند بمیری و نداند |
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند باری نکشیدم که به هجران تو ماند کاحوال دل سوختگان سوخته داند در آتش سوزنده صبوری که تواند کاندر دل من حسرت روی تو بماند وز وی خبری نیست که چون میگذراند همخانة من باشی و همسایه نداند در دامنش افشانم و دامن نفشاند فریاد بکن، یا بکشد، یا برهاند |
||||
سعدی (غزل) | |||||
آواز: عبدالوهاب شهیدی | |||||
خوردهام از بس که بر تن سنگ هر بیگانهای با ادب بنشین به می خوردن در این گلشن که هست |
همچو آتش در میان سنگ دارم خانهای هر نسیمی روح مستی هرگلی پیمانه ای |
||||
ناشناس (غزل) | |||||