داوری شیرازی

داوری شیرازی، محمد، فرزند محمد شفیع وصال (۱۲۳۸-۱۲۸۲ یا ۱۲۸۳ ق) خطاط، نقاش، ادیب و شاعری که متخلص به «داوری» بود. وی در شیراز به دنیا آمد. علوم ادبی و عربی و آداب سخنوری و خوشنویسی را در محضر پدر و برادرش، وقار شیرازی آموخت و فنون نقاشی و چهره‌نگاری و نیز زبان و ادبیات ترکی را از شخصی به نام حاجی اسدالله فرا گرفت. داوری در سرودن انواع مختلف شعر به‌ویژه قصیده مهارت داشت. خطوط هفت‌گانه را خوش می‌نوشت و در نستعلیق قوی دست بود. صاحب طرائق‌الحقایق مدت دو ماه نزد وی تعلیم خط گرفته است. او هم‌چنین در هنر نقاشی به‌خصوص آبرنگ و شیرین قلم صاحب ابتکار بود و تذهیب و آرایش تصاویر را نیکو می‌دانست. مؤلف حدیقة‌الشعراء وی را شمس‌القلادۀ خاندان وصال دانسته است. از کارهای هنری این استاد، تذهیب و نقاشی شاهنامه فردوسی است که بعدها لطفعلی‌خان شیرازی و میرزاآقای نقاش آن را تکمیل کردند. داوری در شیراز درگذشت و در کنار میرزا سکوت، در حرم شاه‌چراغ به خاک سپرده شد. دیوان اشعار وی را در حدود ۱۵۰۰۰ بیت دانسته‌اند. در بعضی منابع رساله‌ای در عروض و کتابی در معانی و بدیع و فرهنگ بزرگی به زبان ترکی به وی نسبت داده‌اند. از نقاشی‌هایش می‌توان چهار قطعه تصاویر آبرنگی از قیافۀ رجال برجستۀ دورۀ ناصری که در مرقعی با خطوط متنوع ترتیب یافته؛ تصویر محمد شفیع وصال که بر تشکی نشسته را نام برد. از خطوطش باید به یک نسخۀ شش دفتر مثنوی مولانا، به قلم کتابت خفی عالی، با رقم: «و انا العبد ... محمد المتخلص بداوری ابن المرحوم وصال ... سنۀ ۱۲۶۷»؛ یک نسخه لوایح جامی به قلم کتابت خفی خوش، با رقم: «... فی سنۀ ۱۲۷۶ ... و انا العبد داوری بن وصال»؛ یک نسخه چهار مقالۀ نظامی عروضی، به قلم کتابت خوش، با رقم: «حرره داوری بن وصال غفر له، سنۀ ۱۲۷۹»؛ یک نسخه سحر حلال به قلم کتابت خوش با رقم: «داوری بن وصال ۱۲۸۲» اشاره کرد. از اوست: تو در سفر غریبی و من در وطن غریب/ ما هر دو آشنا تو غریبی و من غریب// غربت شود وطن چون عزیزان سفر کنند/ یارب کسی مباد چو من در وطن غریب// یار وطن تو بودی و من بی تو مانده‌ام/ در شهر و در ولایت و در انجمن غریب// گیرم هزار صورت شیرین برآورد/ در بیستون چرا نبود کوهکن غریب// رفتند بلبلان و گل از بوستان بریخت/ من مانده‌ام به باغ چو زاغ و زغن غریب// هر یوسفی ز من به دیاری سفر گزید/ من مانده‌ام به گوشۀ بیت‌الحزن غریب// آن دل که بود با همه دل آشنا کنون/ با هر غم آشنا شد و با خویشتن غریب// یاد از برادران غریب از وطن کنم/ یا آنکه ماند در وطنش جان ز تن غریب// ای کاش پیرهن به تن من کفن شدی/ تا پیکرش ندیدمی اندر کفن شدی// در بزم من غریب بود عیش و خرمی/ چونان که غم به خدمت میر ز من غریب.

آثار عجم (۳۵۹- ۳۶۰)؛ اثرآفرینان (۳ /۱۴)؛ فرهنگ شاعران زبان پارسی از آغاز تا امروز (۱ /۲۰۳).